آينه وبلاگ رفراندوم روزنوشت هاي سعيد ديگر در باب فرهنگ،جامعه ،سياست و اون ترنت |
Friday, March 03, 2006
● به استقبال گنجي برويم
................................................................................................................به استقبال گنجي برويم. او به جاي همه ي ما هزينه داد. از جان و عمر و آسايش و روان خويش. به جاي همه ي ما كه خواستيم و نشد، برخواستيم و نااميدانه نشستيم، او خروشيد و غريد و پيش رفت و شكنجه شد و آزار ديد. به جاي همه ي ما. روزهاي غريبي بر معصومه شفيعي و دختران و مادر وگنجي مي گذرد كه شايد بايد منتظر بود تا ايامي چند بگذرد و شرح جزييات اين روزها را در كتاب و كتابفروشي ها بيابيم. اما فراموش نكنيم كه ذات و كنه استبداد در تمام تاريخ اشتراكاتي داشته است و اين است كه بي علت نيست مروري بر شرح احوال آناني كه روزگاري دچار ظلم ظالم و جور صياد گشته بودند و البته كنون نيز به نحوي ديگر... -------------- يكي دو هفته مانده به نوروز سال پنجاه و چهار، شاه براي گذراندن تعطيلات زمستاني، به سوئيس و از انجا براي شركت در كنفرانس سران اپك، به الجزاير مي رود. در مدت اقامتش در سوئيس، دانشجويان مبارز ايراني، از آقاي ژاك برك، -جامعه شناس معروف- استاد دانشگاه سوربن مي خواهند كه به سوئيس برود و از شاه بخواهد كه دكتر شريعتي را آزاد كند و بعد در الجزاير هم وزير امور خارجه الجزاير آقاي عبدالطيف خميستي كه از همكلاسيها و همرزمهاي علي بود، در ديداري كه با شاه در كنفرانس داشت، از او مي خواهد كه دكتر شريعتي را آزاد كند. شاه در آنجا قول مي دهد كه در بازگشت به ايران، علي را آزاد نمايد. در آخرين روزهاي اسفند ماه پنجاه و سه، تيمسار زندي پور، رئيس زندان كميته شهرباني، به دست يكي از مبارزين ترور مي شود. آقاي زندي پور، از كساني بود كه مرتب به علي هشدار مي داد كه شريعتي، اگر حرف نزني و همكاري نكني، تو را اعدام مي كنيم. و كلمه ي اعدام را با لهجه بيان مي كرد. علي مي گفت هر بار مرا مي ديد، مي گفت: دكتر شريعتي، تو بالاخره اعدام هستي. اما علي براي شب عيد آزاد شد و واقعا از سرنوشت خودش و زندي پور در حيرت بود. مي گفت: ((تقدير را ببين، كسي كه مرتب مرا به اعدام تهديد مي كرد، خودش اعدام شده و من آزاد شدم.)) دقيقا به خاطر دارم كه ما بي خبر از همه جا، شب چهارشنبه سوري ( شب عيد هم محسوب مي شد) سال پنجاه و سه به ملاقات علي رفته بوديم، ساعتها انتظار كشيديم اما از ملاقات خبري نبود، بعد از اعتراض ما؛ گفتند، صبر كنيد، مي خواهند، دكتر را آزاد كنند. تا ساعت نه شب من و بچه ها، پشت در كميته منتظر ايستاديم تا اينكه به ما گفتند شما به خانه برگرديد، دكتر خودش خواهد آمد. با نااميدي به خانه برگشتيم، نيمه هاي شب، علي به خانه برگشت. گويا او را تا پشت در آورده بودند. فرداي آن روز، سال نو، يعني سال پنجاه و چهار آغاز شد. آن سال ما با نبودن علي، نوروزي حزن آلود را براي خود مجسم كرده بوديم، اما با پيوستن علي به جمعمان شور تازه اي در خانه افتاد. احساس عجيبي توام با ناباوري داشتيم، علي بسيار خسته و فرسوده بود همه چيز برايش بي تفاوت بود، صبح زود خبر آزاديش را به پدرش و اقوام و دوستان تلفني اطلاع دادم. علي هنوز در خواب بود كه زنگ در به صدا درآمد ديديم همه فاميل آمده اند بيدارش كردم با عجله به حياط آمد، شادي و شور غيرقابل وصفي در فضاي خانه ما بوجود آمده بود، سر و صداي بچه ها صداي خنده و گفتگوي مهمانها و همچنين در حياط كه هنوز باز بود، موجب شد كه حاجي فيروز و دار و دسته اش به درون خانه كشيده شدند [...]بچه ها به هيجان آمده بودند، همسايه ها از خانه ها سر به بيرون كشيده بودند و تماشا مي كردند، و علي به ظاهر خوشحال بود ولي من كه با حالات روحي او آشنا بودم مي ديدم كه در خود فرو رفته است. بعدها به من گفت كه اصلا نمي توانسته به خصوص در آن روزهاي اول از فكر هم بندان و زندانيان بيرون بيايد و از طرفي پس از هجده ماه زندگي در سلول انفرادي و تاريك چشمانش تحمل نور خورشيد را نداشت. به يكي از دوستانمان گفته بود: (( در آن روزها كه از زندان بازگشتم، خانه را بي در و ديوار احساس مي كردم چون ماهها در سلول بسته گذرانده بودم)) [با اندكي تلخيص از كتاب طرحي از يك زندگي - نوشته پوران شريعت رضوي] احتمالا شما نيز با خواندن سطور بالا همچون حقير نگارنده به مقايسه وقاحت و قساوت دو رژيم گذشته و حال ايران -پهلوي و آخوندي- دست زده ايد و ... به هر حال مردد بودم كه عنوان اين كلام را چه بگذارم و اين ها به ذهنم رسيد: از محمدرضا تا سيدعلي از تيمسار زندي پور تا قاضي مرتضوي يا كه به شكلي ديگر: از شريعتي تا گنجي از پوران تا معصومه ... مسلما اينها چندان مهم نيست. مهم اين است كه به استقبال گنجي برويم. او به جاي همه ي ما هزينه داد. از جان و عمر و آسايش و روان خويش. به جاي همه ي ما كه خواستيم و نشد، برخواستيم و نااميدانه نشستيم، او خروشيد و غريد و پيش رفت و شكنجه شد و آزار ديد. به جاي همه ي ما.
Home
 نقل مطلب از اين وبلاگ تنها با درج منبع بلامانع است |
************ September 2004 October 2004 December 2004 January 2005 February 2005 March 2005 April 2005 May 2005 June 2005 July 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 March 2006 April 2006 January 2007
آرشيو بي فيلتر
******* links ******
|
**************